روایت اندوهناک فرزند یک جانباز اعصاب و روان
شنیدن درد و رنج عزیزان جانبازی که از جان و هستیشان گذشتند تا مردم کشور در امنیت باشند، غمانگیز است اما برخی از این جانبازان قصهای متفاوت دارند؛ قصهای که وقتی خانوادههایشان تعریف میکنند ناخودآگاه اشک از چشمانت میریزد و غم سراسر وجودت را میگیرد.
به گزارش ایسنا، روزنامه «خراسان» در ادامه نوشت: امروز میخواهیم روایت فرزند یک جانباز اعصاب و روان را بنویسیم که در رشته توییتی منتشر کرده بود؛ رشته توییتی که خواندنش شاید بتواند گوشهای از درد و رنج این عزیزان و خانوادههایشان را نشان دهد و تلنگری باشد تا قدردان این عزیزان باشیم.
محمد در رشته توئیتی نوشت:
اولین تصویرایی که از بابا یادمه صورت پر از اشکش بود وقتی که داشت دست و پای مامان رو میبوسید و عذرخواهی میکرد! مامان هم با بینی که ازش خون می اومد دستش روی شونههای بابا بود و سرش رو میبوسید و میگفت فدای سرت … دست خودت که نیست … فدای یه تار موت …
بعد بابا من رو نگاه میکرد و میدید که ترسیدم و میگفت قربونت بشم بابا، میبخشی منو؟ اگه دوباره این جوری شدم تو نیای جلوها! بغلم میکرد، امن بود … ولی از چند سال بعد منم میرفتم جلو … باید میرفتم که مامان ضربههای کمتری بخوره، آخه ماشاءالله بابا درشت بود …
وقتی تلویزیون فیلمی از بمبارون، انفجار یا صحنهای از جنگ نشون میداد، وقتی تو خیابون کسی دستش رو میذاشت رو بوق و ول نمیکرد، وقتی یه بچهای تو دوست و آشنا یه دفعه جیغ بلندی میکشید… بابا شروع میکرد به لرزیدن و کنترلش رو از دست میداد.
باید سرش رو موقع تشنج از لبه میز و مبل دور میکردیم. من میافتادم روش و دستاش رو میگرفتم و مراقب بودم که زبونش رو گاز نگیره، مامان هم مراقب پاهاش بود … خیلی طول نمیکشید … ولی بابا واقعا اذیت میشد …
وقتی تموم میشد یه مدت کوتاهی گیج بود، بعد بلند میشد و با ترس سر و صورت و دست و پای ما رو چک میکرد که مبادا زده باشه و بلایی سرمون آورده باشه … بابا رو سال ۶۳ موج انفجار گرفته بود و مامانم با اینکه میدونست سال ۶۴ به عنوان شوهر انتخابش کرد …
بابا سال هفتاد MS هم گرفت و بیشتر و بیشتر اذیت شد و میشه … ولی خب علم پیشرفت کرد و برای هر دو مشکل، داروی کنترل ساخته شد … یه روز در میون باید آمپولی رو تزریق کنه که کمیاب شده، یعنی نایاب شده!
یه آشنایی چند روز پیش پشت تلفن بهش گفته: میبینی، رفتین هم خودتون رو بیچاره کردین هم ما رو … یه مشت بچه قطار شدین که برید صدام رو بزنین؟ حالا هم نگران نباش به شماها میرسن، بدبخت مردم …!
بابا جواب نداده بود، قطع کرده و به مامان گفته بود: من که دنبال کارتشم نرفتم ولی منظورش از به شماها که میرسن، دماغیه که ازت شکستم و جوونی توست که به باد دادم، ببخش که بهت رسیدم! یادم رفت ازش عذرخواهی کنم که رفتم صدام رو بزنم، آخه اون سال ۶۰ رفت انگلیس و حالا هم اومده بود واسه خاکسپاری باباش …
مامان هم پاشده بود و از روی دیوار اتاق، قابی که توش به خط خوش نوشته «هَذَا مِن فَضْلِ رَبِّی» (هرچه که دارم به لطف پروردگارم است) آورده و گفته بود ما این جمله رو الکی نزدیم به دیوار. بعدم نشسته بودن و چاییشون رو خورده بودن … مامان و بابا آدمای عجیبی هستن. من و برادر و خواهر کوچیکترم به این نتیجه رسیدیم!
بابا خوبه، چند سالی هست دیگه به اون حال دچار نمیشه … داروها خوب عمل کردن، بابا به طور رسمی جانباز نیست، یعنی اصلا دنبالش رو نگرفته، تا پنج سال پیش هم مثل همه کارمیکرد و تازه بازنشسته شده.
انتهای پیام